معنی مسطح و صاف

لغت نامه دهخدا

مسطح

مسطح. [م ُ س َطْ طَ](ع ص) نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده.(از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده.(غیاث). برابر و هموار و پهن.(ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی: نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد.(کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند.(سندبادنامه ص 64).
- أنف مسطح، بینی نیک گسترده و پهن.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد).
- مسطح شدن، هموار شدن. صاف شدن.
- مسطح کردن، تسطیح. هموار کردن. صاف کردن.
|| بام کرده. || گوری که مسنم نبود.(دهار). ||(اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد.(از حاشیه ٔ تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دوخط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصهالحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیه ٔ تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود.(از کشاف اصطلاحات الفنون). ||(اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل.رجوع به اربعه ٔ متناسبه و ارثماطیقی شود. || نام قسم شایع اصطرلاب.(یادداشت مرحوم دهخدا). || یکی از سه نوع بسائط.(یادداشت مرحوم دهخدا).

مسطح. [م َ طَ](ع اِ) جرین و جای خشک کردن خرما.(از اقرب الموارد). مِسطح. و رجوع به مِسطح شود.

مسطح. [م ُ س َطْ طِ](ع ص) نعت فاعلی از تسطیح. آن که برابر و هموار می کند.(ناظم الاطباء). رجوع به تسطیح شود.

مسطح. [م ِ طَ](اِخ) أثاثهبن عبادبن المطلب بن عبدمناف، مکنی به ابوعباد. از قبیله ٔ قریش و صحابی بود و از شجاعان اشراف به شمار میرفت و در بدر و احد نیز همراه پیغمبر(ص) شرکت داشت. تولدش به سال 22 قبل از هجرت و درگذشتش در سال 32هَ.ق. رخ داد.(از الاعلام زرکلی ص 108 از الاصابه).


صاف

صاف. [فِن ْ] (ع ص) (از «ص ف و») یوم صاف، روز سرد صاف بی ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صَفْوان.

صاف. (از ع، ص) مخفف صافی. (غیاث اللغات). مخفف صاف (صافی)، نعت فاعلی از صفو. روشن. خالص. بی دُرد. ناصع:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
در حالی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.
ناصرخسرو.
گشت آب پر از نم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرنم.
ناصرخسرو.
نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
دُرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده.
خاقانی.
برمشوران تا شود این آب صاف
و اندر او بین ماه و اختر در طواف.
مولوی.
بیا که وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
کنون که بر کف گل جام باده ٔ صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است.
حافظ.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُردآشامی.
حافظ.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
پیر مغان ز توبه ٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم.
حافظ.
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است.
حافظ.
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده ٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد.
حافظ.
|| شراب صافی. باده ٔ بی دُرد:
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گوئی
تو نبودی که من این صاف محبت خوردم.
سعدی.
|| مسطح. هموار. || آسمان صاف، بی ابر و باز.
- سینه را صاف کردن،روشن کردن سینه را تا آواز نیکو برآید یا تنفس آسان شود.

صاف. (ع ص) (از «ص ی ف ») صائف. یوم صاف، روز گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن مخفف صائف است. (از اقرب الموارد).

صاف. [صاف ف] (ع ص) نعت فاعلی از صف ّ. صف کشنده. رجوع به صافات شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مسطح

پهن، تخت، صاف، مستوی، هاموار، هموار،
(متضاد) ناصاف، طراز،
(متضاد) نامسطح

فرهنگ معین

مسطح

هموار، صاف، گسترده، پهن شده. [خوانش: (مُ سَ طّ) [ع.] (اِمف.)]

فرهنگ عمید

صاف

پاکیزه، خالص، بی‌آلایش،
مسطح، هموار،
بی‌چین‌و‌چروک،
[مجاز] آفتابی،
* صاف کردن: (مصدر متعدی)
مایعی را از صافی یا پارچه گذراندن تا جرم آن گرفته شود: پیر مغان ز توبهٴ ما گر ملول شد / گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم (حافظ: ۷۲۸)،
هموار کردن زمین،
برطرف ساختن چین‌و‌چروک پارچه،

فرهنگ فارسی آزاد

صاف

صاف، صف بسته-صف کشیده،

معادل ابجد

مسطح و صاف

294

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری